چه زود دیر می شود!
04 مهر 1394 توسط حسيني
در باز شد…
برپا !… بر جا !
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.
بابا نان داد ، ما سیر شدیم…
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان…
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند…
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت…!
و در زمانه ی سنگ و سیمان قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته…
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم ،
زرد شدیم ، پژمردیم…
و خشکزار زندگیمان تشنه آب شد…
و سال هاست وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم،
جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم،
و در ذهنمان جز همهمه زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست…!
و امروز چقدر دلتنگ “آن روزها"یم
و هرگز نفهمیدیم ،
چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم…!؟