وقتي چادر به سر مي كني........
21 تیر 1394 توسط حسيني
وقتی چادر به سر میکنــی…
حرصش میگیرد…
تو را كه آنطور می بیند تحقیر میشود!
به غرورش برمی خورَد كه تو تعیین میكنی،حد و مرزها را…. آنقدر مغرور است كه دلش میخواهد هرچه دل خودش خواست انجام شود… به دل تو هم كاری ندارد!
اصلا برایت ارزشی قائل نیست… وقتی چادر به سر میكنی،
وقتی همه ی آن زیبایی ها و هدیه های الهی را از چشمان پرطمعش مخفی میكنی،
یعنی تو تعیین میكنی كه تو ای بیگانه!
چطور باید به من نگاه كنی و چطور باید درباره ی من حرف بزنی… و حتی چطور درباره ام فكر كنی… اینجا من مدیرم!
منم كه تعیین میكنم همه ی رابطه ها را…
حد و مرزها را… تو هیچ كاره ای… به غرورت بَربُخورَد… چه بهتر!
تو دشمن آن چیزی هستی كه خدا به من ارزانی داشته…