د استا نك طنـــــــز
یک ﺯﻭﺝ، ﺳﻲ ﺍﻣﻴﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﺸﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.
ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ٣٠ ﺳﺎﻝ ﺣﺘﯽ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻭ ﻣﺸﺎﺟﺮﻩ
ﺍﻱ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﻫﺎﯼ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﻠﯽ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺳﺮﺩﺑﯿﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻪ : ﺁﻗﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟ ﯾﻪ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻨﻪ؟
ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻩ ﻋﺴﻞ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺭﻭﺳﺘﺎﻱ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍ .
ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺐ ﺳﻮﺍﺭﯼ، ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺳﺐ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﺳﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺍﺳﺐ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺳﺮﮐﺶ ﺑﻮﺩ .
ﺳﺮ ﺭﺍﻫﻤﻮﻥ ﺍﺳﺐ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ
“: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ “ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﺍﺳﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ “: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﺖ ﺑﻮﺩ “ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺳﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ؛ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺗﻔﻨﮕﺸﻮ ﺍﺯ ﮐﯿﻒ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺍﺳﺐ ﺭﻭ ﮐﺸﺖ .
ﺳﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺩﺍﺩ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : “ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ؟ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺷﺪﯼ؟
ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﻡ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻟﺖ ﺑﻮﺩ .
ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﭘﺎﯾﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﺷﺪ!
فرصتها در گذرند . . .
سلام برحسين مظلوم.
اين بار قسم به دست عباس بيا . . .
نوميد نباش عزيززهرايي هست. . .
ما انسان ها مثل مداد رنگی هستیم.
خدايا ديوار فهمم كوتاه است . . .
یکی تعریف می کرد:
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار.
پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار.
دوستم قبول نکرد.
از پدرم اصرار و از اون انکار
. تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.
از دوستم پرسیدم:تو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب داد:آخه مشتهای بابات بزرگتره…
خدایا ، اقرار می کنم که مشت من کوچیکه, ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست…
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت خودت از هر چی که خیر و صلاحمونه
و عقلم بهش قد نمی ده, زندگی همه خانواده ها را پر کنی…
الهی آمین
تمرين بخشش و گذشت
کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت;
زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
هنگام برداشت محصول بود.
شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد
و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد.
پیرمرد کینه روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت
و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد.
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد.
روباه شعله ور. در مزرعه به این طرف و آن طرف می دوید
و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش…
در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد.
وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم
باید بدانیم آتش این انتقام دامن. خودمان را هم خواهد گرفت.
بیایید بخشش و گذشت را باهم تمرین کنیم.
یاامام زمان معذرت میخواهم.
*…اما چه کنم که ازواقعیت جامعه امروزیمان میگویم ،به دادمان برس مولای من…*
شیشه های مشروب راسفارش داده ام،خداکندتافرداآماده شوند…
بهترین تالارشهررا آذین بسته ام،
خوبی این تالاراین است که کاری ندارند مجلس مختلط باشدیاجدا!!
چندتاازدوستانم که خوب میرقصندحتمابایدباشندتامجلس گرم شود…
شوخی نبودکه،شب عروسی بود!!
همان شبی که هزارشب نمیشود
همان شبی که همه به هم محرمند…
همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمامی مردان داخل تالارکه نه،به تمام مردان شهرمحرم میشود!
این راازفیلم هایی که درفضای سبزداخل شهرمیگیرندفهمیدم!!
همان شبی که فراموش میشودعالم محضرخداست…
آهان یادم آمد،
این تالارمحضرخدانیست،تامیتوانیدمعصیت کنید!!
همان شبی که دامادهم آرایش میکند…
همه وهمه آمدند
چه ظالمانه یادمان میرودکه هستی!
ماکه روزیمان راازسفره تومیبریم ومیخوریم،باشیطان میپریم ومی گردیم…
میدانم گناه هم که میکنیم،بازدلت نمی آید نیمه شب درنمازدعایمان نکنی!!
ماحواسمان پرت است که فراموش میکنیم شمارا…
اماشماخوب یادمان میکنی…
((الهم عجل لولیک الفرج))
صبركردن معجزه ميكند.
ترس،بخل،تكبر
جهت شركت در طرح ختم 14هزارصلوات به لينك زير مراجعه فرماييد.
پیوند: http://fanoos.kowsarblog.ir/
عید میلاد شمس الشموس ، السلطان اباالحسن علی بن موسی الرضا مبارک
گفت:من ندارم؟! چی رو؟!
حديث سلسلة الذهب(هديه امام رضاعليه السلام به مردم نيشابور)
پیوند: http://www.jonbeshnet.ir/news/72184
آن حضرت مدتی در نیشابور اقامت داشتند، اما هنگامی که بار سفر را به قصد مرو بستند، مردم نیشابور که در میان آنان محدثانی چون «ابوزرعه رازی» و «محمد بن اسلم طوسی» نیز حضور داشتند، از آن حضرت خواستند تا برایشان حدیثی بیان کند،
امام رضا(علیهالسلام) فرمود: «از پدرم موسی بن جعفر(علیهالسلام) شنیدم که فرمود: از پدرم جعفر بن محمد(علیهالسلام) شنیدم که فرمود: شنیدم از پدرم محمد بن علی(علیهالسلام) که فرمود: … ادامه در لینک